وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

همه اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان میریزد.....

آیم بک

من از همین تریبون اعلام میکنم موندن خیلی هم خوبه!!

این تصمیم فصیحانه ی موندن و فرار نکردن موجب شد تا همه چی دست ب دست هم بده منو رسما شوت کنن همونجایی که دوس داشتم برم از دستشون فرار کنم:)) 

 اللن دیگه دلم نمیخواد جایی برم:)) واقعا دلم نمیخواد!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ماهی سیاه
شهر من

شهر من

یک روزهایی اصلن فکرش را هم نمیکنی، بیایی و دلتنگ شوی! آن هم دلتنگ شهری که سر دور بودنش گرمایش فلان بودنش... مدام سر این و ان غر زده بودی . شهری که حالا شهر من است و خروار خروار خاطره را بلعیده و مدام قلب مرا فشار میدهد..

یاد جیغ های توی خیابانمان، یاد نون خریدن های سر میدان توحید و تا دم در خوابگاه مثل قحطی زده ها لقمه لقمه اش کردن بدون خجالت،اینکه مدام چشم چرانی پسر های خوشتیپ را میکردیم و قاه قاه به خودمان میخندیدیم و وای که چقدر سوتی میدادیم و لو میرفتیم ...یادشان بخیر . هنوز هم آن عکس که با زری جان زبان هایمان را در اورده ایم و چشم هایمان را قلمه کردیم و رو به اینه ی دستشویی دانشگاه چیلیک چیلیک عکس گرفتیم را دارم.یا ان فیلم که من بی ادبی میکنم و به پیکان توی شب بارانی فحش میدهم و شماها قاه قاه به من میخندید ،دور دور زدن های سه نفری و چهار نفری با مشتبی و گله ای کافه رفتن. شیطنت کردن توی کافه ی مسعود و شنیدن واژه ی شکمو..قربان صدقه های مهسا و عکس های ضایع گرفتنمان . تولد های خرکی و شلوغ پلوغ با ادمهایی که رفتند و ماندند. چایی های عذرا جانم و دورهمی های حیاط خوابگاه،شب بود و ما بودیم و دوستیهایمان، ویک شهر پر ستاره که سقفمان بود.

اه از دوری و دلتنگی که امانم را بریده، خودم را از خودم دور کرده...

هیچ شهر سرسبزی به سرسبزی و زندگی آن شهر کویری نبود...


پ.ن:نمیدانم چرا هی یاد شب سکوت کویر می افتم

پ.ن2: موندن اونقدرها هم بد نیست فقط باعث ایجاد یه دلتنگیه شدید میشه!


پ.ن3: عکس زیر هم یکی از شهر های اطراف ان کویر مورد نظر است به دستان توانمند بنده گرفته شده:دی


۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ماهی سیاه
نتیجه همین جا اعلام میشود

نتیجه همین جا اعلام میشود

از ان شبها بود ، از انها که دوس داری همان لحضه تمام دارو ندارت را بریزی توی یک چمدان سبز و بروی گم و گور شوی.

حقیقتش هم همین بود. میخواستم بروم ،با خودم گفتم صبح الطلوع جل و پلاسم را میتپانم و سخنرانی هایم را مینویسمو و میگویم و میروم ، مثل همیشه که میرفتم و مسافر هیفده ساعته ی این کویر میشدم .

میرفتم که بزنم به در بی خیالی و کافه گردی و قدم زدن ها و سیگار کشیدن های شبانه...

بهانه ام هم که جور بود ، همین چند روز پیش بود که زنگ زدند و گفنتند بیا، ما هستیم ، دوباره جمع شدیم که غصه دار نباشیم.

اما نرفتم ، نمیروم، برعکس همیشه این فرار شیرین را در نطفه خفه کردم ، میخواهم یک بار بمانم ببینم چه میشود!

میخواهم بمانم ببینم اگر اجازه بدهی درد و رنج به تو نفوذ کند چه میشود؟عوض میشود؟ مرد میشوم؟ قوی میشوم؟تعغیر میکنم؟

میشوم شبیه همان دختر های عاقل قصه ها و رمان ها؟...

 

 

پ.ن: اصن قسمته من هر دفه دلم پر باشه بیام اینجا زر بزنم:/

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ماهی سیاه

سوال

عاقا کسی نمیدونه من پینترست و چجوری دوباره راه بندازم؟  :|

کشت انقد به من ارور داد:|

احساس میکنم از همه ی لذت های دنیا عقب افتادم:|

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ماهی سیاه
میگن تا سه نشه بازی نشه...

میگن تا سه نشه بازی نشه...

اول یه سکته باعث میشه پدرت ترکت کنه نصفه نیمه, ولی هست خب! همین اتاق بغلی 

بعد مردی که عاشقشی ترکت میکنه ,نیست و هست, همینجاست , خونه بغلی, لعنتی اومده همسایتون شده خب؟! 


بعد بهترین دوستت ترکت میکنه , یا بهتر بگم مجبورت میکنه ترکش کنی  , چون خیلی دوستت داره , در حالی ک خیلی بهت احتیاج داره,ولی اون دیگ نزدیکت نیست , قراره بره, نمیدونی قراره کجا بره نمیدونی قراره کی بره, فقط میدونی حتمن میره...



این حجم از ترک شدن مثل یه قلوه سنگ وسط راه گلوم گیر کرده, مرد زیاده ها! ولی اینا دیگه تکرار میشن؟ نمیشن!  من از این تنها تر نمیشم , یبارم قبلن اینقدر تنها شده بودم , فقط یبار قبل این گریه هامو برده بودم تو حموم ک خفه شه...

شاید روزا یادم بره

بگم

بخندم 

اما هر شب 

مطمعنم هر شب 

چشامو سرخ میکنی 


+ نمیدونم گمونم عنصر من دافعست.

شمردم؟ این سومی بود؟ دعا کنین اخری باشه

چون اصلا بلد نیستم میزان درد و رنجمو انتقال بدم 

ناتوان شدم , ناتوان توی نوشتن , توی حرف زدن , توی خندیدن.

+ قولت یادت نره خب؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ماهی سیاه