اخیرا داستان های زیادی خواندم از هزاران عشق ...هزاران داستان ، و هر بار خواستم هزاران بار رنج راحس کنم، شعف را شوق را...گاهی فقط میخوانم تا حس کنم، مردابی که احساساتم را غرق کرده تکان بخورد بلرزد، یادش نرود روزی "جان"در تنم بوده است...
اخیرا داستان های زیادی خواندم از هزاران عشق ...هزاران داستان ، و هر بار خواستم هزاران بار رنج راحس کنم، شعف را شوق را...گاهی فقط میخوانم تا حس کنم، مردابی که احساساتم را غرق کرده تکان بخورد بلرزد، یادش نرود روزی "جان"در تنم بوده است...
هر چند وقت یکبار خودم خودم رو سورپرایز میکنه، مثلا همین امشب ، خودم از خودم انتظار نداشت اینهمه هنوز جنبه های نا شناخته توی احساساتش داشته باشه، همش هم تقصیر کتاب جدیدیه که قرار بود با توجه به اسمش ، یه کتاب ساده فانتزی باشه که مدتی سرگرمت میکنه و چیزای که دوسداری و بهت یاد میده و باعث میشه برای مدتی دنیای بیرونت رو فراموش کنی...تمام داستان قرار بود همین باشه...تا وقتی که از صفه ی ٥٠کتاب میگذره و تو میفهمی اسیر چیز دیگه ای شدی و عمرا هم کتاب و ازدستت بزاری زمین...
هنوز درعجبم چطور بعضی وقتا داستان های ساده میتونن اینقد سورپرایزت کنن
بهت یاد آوری کنن هنوز خیلی چیزها رو نشناختی و یاد نگرفتی
"هیولایی صدا میزند"
قرار بود یه داستان نوجوان معمولی باشه که سرگرم کنه ،از یه پسر سیزده ساله و درخت سرخداری که تبدیل به هیولا میشه...(نه اینکه من نوجوان مونده باشم ولی کتابای رده سنیشونو هنوز دوس دارم:)) )حالا فراتر از تصور من رفته مجبورم کرده کلی فکر کنم و یه جاهایی هم اشک بالا بیارم:)
پ.ن:توصیه ای برای خوندن این کتاب نمیکنم چون من همیشه در مورد کتابام فوق العاده شخصی برخورد میکنم و اگه کسی با اون احساسی که من کتابو خوندم کتابو نخونه دلخور میشم:)) ولی اگه خوندین و احساستون شبیه من بود بهم بگین:دی
(عکس کاملا بی ربط به متن)
اخیرا دارم کتاب"نیمه تاریک درون "رو میخونم.
یه جاهایی آخرای فصل پنجش مجبوری یه عالمه صفت بد و با صدای بلند به خودت نسبت بدی و بخونی،تا ببینی از دست کدومش بیشتر عصبانی میشی و اگه کسی بهت اونو بگه ناراحتت میکنه، واسه اینکه بتونی با خودت صادق باشی و اون چیزایی که باید و بفهمی(توضیح بیشتری نمیدم چون تا کتاب و نخونی طبیعتا برات قابل درک هم نمیشه)
حالا من دو تا جمله ی اول و که خوندم ، خودم رو در حالتی یافتم که کتاب و به پشت گذاشتم و دارم چاییمو میخورم و فکر میکنم، کاملا غیر ارادی.
ینی میخوام بگم اینکه حتی سعی کنی ! فقط سعی کنی! خودتو بشناسی یکی از سخت ترین کارای دنیاست،.
قرار بود دوست های مامان بیایند خانه ما، تو حیاط نشسته بودم کالباس های توی دستم را با چاقو ریز ریز میکردم و جلوی گربه ی طلایی که تازه حامله شده بود میگرفتم و باهاش حرف میزدم، صدای سلام که از پشت سرم آمد رو برگرداندم و خاله را با آن عصای قدیمی و لبخند همیشگی اش دیدم، گفتم "ببخشید خاله دستم کثیفه" دوباره لبخند زد و گفت عیبی نداره ،صدای میو میو توی گوشم آمدو چشمهام چرخید بعد احساس کردم دستی روی موهام کشیده میشه، با تعجب برگشتم، فقط با خودم فکر میکردم،چند سال ،چند سال پیش بود اخرین باری که این حس راداشتم؟....