وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

همه اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان میریزد.....

خداحافظ لعنتی

گفت : خداحافظ

گفتم : خداحافظ


نپرسیدم چرا؟ چی شده؟

کجا میری؟ برمیگردی پیشم؟ 

گفتی خداحافظ  , لعنت به این غرور که نخواست علت نخواستن تورا بداند! 

لعنت به تو ک نخواسنی بمانی! خوب نبودم؟ دوستت نداشتم؟ برایت نمیمردم؟ تو بگو!


حالاا ک هروزم را با تو تصور میکنم خوب است؟ همین را میخواستی؟ یک مجنون از جنس لطیف؟ هان ؟ بگو؟ خوش نگذشت؟ کافی نبودم؟ بس نبودم؟ لعنتی ,لعنتی

حالا رفته ای , خوشحالی نه؟ من را گذاشتی و رفتی و حالا " او" برگشته! 

برگشته پیشت بماند؟ یا دوباره ترکت میکند؟ مثل قبل؟ هان؟


برگشته!کاش تو هم برمیگشتی ولی برنمیگردی میدانم.


لعنت به تو که دیگر هیچ کس شبیه تو حرف نمیزند, لعنت  به من که دیگر هیچ کس برایم مثل تو نمیخندد. 

دیوانه ام میدانی!میخواهم تورا با خودم مجازات کنم , میخواهم به خودم یک عمر زندگی با زجر هدیه بدهم! 

میخواهم ادای  خوشبخت ها  را  در بیاورم! یک عمر! تو ک  برنمیگردی میگردی؟

من هم برنمیگردم میدانی

تو هم برگردی من دیگر توان برگشت  ندارم.پرومته را  که به زنجیر کشیدند ,

جز مرگ رهایش نکرد.


دیگر برایت میرزا قاسمی درست نمیکنم ک حالت بهم بخورد بگویی داغونه!قیافش میگه ک بد  مزست! بعد هم من تهدیدت کنم از این ب بعد  هرروز  میرزا قاسمی تو حلقت میکنم!


دیگر برایت صد تا مدل ماشین کوچک نمیخرم تا ذوق کنی و کلکسیون داشته باشی,

فیسبوکم را هم بستم تا هرروز  نروم مو ب مو  چک کنم کدام روز به من گفتی "عزیزم"  کی گفتی دلت میخواهد بغلم کنی...

ترکت میکنم خب؟ 

دیوانه میشوم  میدانم

ولی مگر  من بجز تو  چه  داشتم ک از دنیا بخواهم؟! هان؟!   تو هم برو

قول میدهم کمتر  سیگار بکشم قول میدهم...

میدانی حرفهایم تمام نمیشود , خودت میدانی چقدر خداحافظی  با تو سخت بود حتی وقتی صبح میشد و چشمهای  هر دومان یک کاسه  خون! خودت که بهتر میدانی نه؟ 

همه اینها داغ است میدانی داغ تازه ای هم هست شاید پشیمان بشوم  شاید! اما تصمیمی که گرفتم را پس نمیزنم , نه دیگر, تراژدی هندی وار زندگی من تو بودی من همینقدر هم لوس و بی  مایه باز هم دوستت داشتم...

میروی من هم یک پایان شاد برای  این داستان مینویسم, اما فقط  تو میدانی ک شاد نیست نه؟ فقط تو میشناسیم...



حالا که رفته ای,بیا

بیا برویم

بعد مرگت قدمی  بزنیم

ماه  را بیاوریم

وپاهامان را 

تا ماهیان رودخانه دراز  کنیم

بعد 

موهایت را

از روی لبهایت بزنم کنار

بعد 

موهایت را

از روی لبهایت بزنم کنار

بعد 

موهایت را

از روی لبهایت.......


لعنتی...

دستم از خواب 

بیرون مانده است.






۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ماهی سیاه

این تناقض اخر مرا..

از شیشه های  کثیف ساندویچی بیرون را نگاه میکردم

و با باز ترین میزان دهانی ک از خودم سراغ داشتم به ساندویچ مزبور حمله میبردم!

اینیکی از دختر فلانی و پدر بیساری و نامزد اونیکی میکفت، اونیکی هم متعاقبن تمام داستانهای شخصی انها را بازگو میکرد! و من با حماقت تمام فقط نگاه میکردم!

پیش میامد خیلی وقتها، از خودم میپرسیدم : پس چرا من هیچی از بقیه نمیدونم؟ حالا ک مینشینم و بیشتر فکر میکنم میبینم ، خب هیچوقت زندگی دیگران برایم انقدر ها جذاب نبوده! هیچوقت حوصله ی فضولی کردن و داستان شنیدن نداشتم ، اصلن شاید به همین خاطر هم هست ک میشنوم همه بهم میگویند ، چرا خودت را از ما جدا میکنی!

این ان قسمت از زندگی من بود ک  تنهایی برش غلبه میکرد ، وگرنه ک مگر نیست که همیشه شلوغ ترین دختر دانشکده بودم :/ حتی اگر الان اصلن به ذهنتان هم خطور نکند که واقعااا! شاید هم بکند، یا همیشه انقدر تایم پر داشتم که نگو...

بعضی وقتها خودم هم دلیل بعضی چیزها را پیدا نمیکنم... یا خیلی تو خودمم . یا خیلی تو خودم نیستم...



پ،ن: عکس پارک نزدیک خوابگاه که کلی خاطره از ما به یادگار داره






۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ماهی سیاه

بهرهال و مجبورم!

صدای مکرر بوق هایی که میگفت" بیا بالا" " عشقی خانوم"  " جووون عزیزم اینجا تنا چیکااار میکنی"  وصدای بوق هایی که حاوی همین کلمات اما بصورت بوووق بودند! تمام چیز هاییست ک میتوانی در یک خیابان نه چندان شلوغ بشنوی, نه کسی به تو لبخند میزند , نه کسی عصر بخیر خانوم میگوید، اینجا اروپا نیست و تو نمیتوانی با تنها قدم زدن حالت را خوب کنی, البته شاید بتوانی بدترش کنی:/ 

سرم توی گوشی است , قصدم شهر کتاب , هی به گوشی لبخند میزنم 

انقدر لبخندم کش دارد که شهر کتاب را رد میکنم و بعد به خودم میخندم! بلاخره تنها خندیدن وسط خیابان شلوغ هم یک دیوانگیست! سوار تاکسی میشوم و میگویم: عاقا بیزحمت شهر کتاب مرا پیاده کنید ! شاید خودمم نفهمم باز رد بشوم!  

میگوید: نگو شهر کتاب بگو شیرنی فروشی گلها اینجا کسی شهر کتاب نمیشناسد!

میگویم: چشم ایشالا دفه بعد 

بهرحال من الان مثلا دختر خوبی هستم باید چشمم را بگویم وباید حرفم را بخورم و نگویم که عاقا اگر مردم این شهر کتاب فروشیشان را بیشتر از شیرینی فروشیشان میشناختند ,آنوقت شاید مجبور نبودم بجای اینکه لبخند بزنم اخم کنم و مجبور نبودم همه چیز را هی توضیح بدهم , شاید مجبور نبودم نگرانه سرهایی ک توی زندگیم سرک میکشند باشم ,چرا ک سرشان توی کتاب خودشان است!

اما هر چقدر هم غر بزنم و بگویم فلان و بهمان مجبورم دیگر, مجبورم .

بهرهال همیشه سطر های اول بیشتر از سطرهای اخر جذابند.




پ.ن:یهو نقاشی نوشت:| روی وایت برد 5000تومنی.




۱۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ماهی سیاه

گروس جانم

 

و درد

که این بار پیش از زخم آمده بود

آنقدر در خانه ماند

که خواهرم شد

با چرک پرده ها

با چروک پیشانی دیوار کنار آمدیم

و تن دادیم

به تیک تاک عقربه هایی

که تکه تکه مان کردند

پس زندگی همین قدر بود ؟

انگشت اشاره ای به دوردست ؟

برفی که سال ها

بیاید و ننشیند ؟

و عمر

که هر شب از دری مخفی می آید

با چاقویی کند

...

ماه

شاهد این تاریکی ست

و ماه

دهان زنی زیباست

که در چهارده شب

حرفش را کامل می کند

و ماهی سیاه کوچولو

که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود

حالا در شقیقه هایم می چرخد

در من صدای تبر می آید.

آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

رفتارتان چقدر شبیهم بود

در من فریادهای درختی ست

خسته از میوه های تکراری

من ماهی خسته از آبم

تن می دهم به تو

تور عروسی غمگین

تن می دهم

به علامت سوال بزرگی

که در دهانم گیر کرده است.

پس روزهایمان همین قدر بود؟

و زندگی آنقدر کوچک شد

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم.


پ.ن: وقتی نای نوشتن نداری برای دردهای ناگفته.. گروس چقد زیبا کمک میکند ....




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ماهی سیاه

خاطراط هباب زده ی یک ماهی:دی

ترم 7 بود گمانم واحد "قلمزنی بر روی فلز"به واحدهایمان افزوده شد(الان دارم دعا میکنم هیچ همکلاسی این دوروبر نباشد ک کارم را بشناسد:دی)

نمیدام توی مخم چه میگذشت ک همش دوست داشتم یک انار را با یک پرنده ترکیب کنم و بکشم و قلمزنی کنم بنظرم خوب میشد رفتم و گشتم یک تصویر کهن از یک عقاب پارسیه هخامنشی یافتم. و کلی گشتم و از طرح های پارچه های دوران ساسانی بود گمانم یک عدد انار یافتم . بعد خودم را کشتم یک چیزی ترکیب کنم ک همانکه میخواهم باشد.


اولین کارم هست. بسیار هم دوستش دارم:)

من را یاد کنده های بزرگ توی حیاط دانشکده میاندازد و افتاب سوزان و فلز داغ و غیر مایع! عذر خواهی میکنم قیر مایع:|واستاااادم واااای استادم:))

از ان استاد ها بود که میامد یک چیزی به تو یاد بدهد مدام دستت را میگرفت و لپت را میکشید:|

یک عامل مهم ک باعث شد من کلن به جای قلمزنی سفالگری را انتخاب کم اصن همین استاد بود:|

البته از انجایی ک من سر هر دوراهی راه مخالف را انتخاب کنم انیکی راه بهبود میابد در اینجا هم چنین شد :|

استاده یاد شده زنی را به کنیزی ستاندند و دست از سر کچل بچه ها برداشتند و ادم شدند. البته من بسیار راضیم ک همان سفالگری را ادامه دادم:)


پ.ن:بعضی وقتا کتابی میشم دست خودم نیست:|


پ.ن2: اون دختره هست اووونورر سیاه سفیده !نصفش پیداست! داره میخنده! خودمم بلی :دی




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ماهی سیاه