اول یه سکته باعث میشه پدرت ترکت کنه نصفه نیمه, ولی هست خب! همین اتاق بغلی 

بعد مردی که عاشقشی ترکت میکنه ,نیست و هست, همینجاست , خونه بغلی, لعنتی اومده همسایتون شده خب؟! 


بعد بهترین دوستت ترکت میکنه , یا بهتر بگم مجبورت میکنه ترکش کنی  , چون خیلی دوستت داره , در حالی ک خیلی بهت احتیاج داره,ولی اون دیگ نزدیکت نیست , قراره بره, نمیدونی قراره کجا بره نمیدونی قراره کی بره, فقط میدونی حتمن میره...



این حجم از ترک شدن مثل یه قلوه سنگ وسط راه گلوم گیر کرده, مرد زیاده ها! ولی اینا دیگه تکرار میشن؟ نمیشن!  من از این تنها تر نمیشم , یبارم قبلن اینقدر تنها شده بودم , فقط یبار قبل این گریه هامو برده بودم تو حموم ک خفه شه...

شاید روزا یادم بره

بگم

بخندم 

اما هر شب 

مطمعنم هر شب 

چشامو سرخ میکنی 


+ نمیدونم گمونم عنصر من دافعست.

شمردم؟ این سومی بود؟ دعا کنین اخری باشه

چون اصلا بلد نیستم میزان درد و رنجمو انتقال بدم 

ناتوان شدم , ناتوان توی نوشتن , توی حرف زدن , توی خندیدن.

+ قولت یادت نره خب؟