یک روزهایی اصلن فکرش را هم نمیکنی، بیایی و دلتنگ شوی! آن هم دلتنگ شهری که سر دور بودنش گرمایش فلان بودنش... مدام سر این و ان غر زده بودی . شهری که حالا شهر من است و خروار خروار خاطره را بلعیده و مدام قلب مرا فشار میدهد..

یاد جیغ های توی خیابانمان، یاد نون خریدن های سر میدان توحید و تا دم در خوابگاه مثل قحطی زده ها لقمه لقمه اش کردن بدون خجالت،اینکه مدام چشم چرانی پسر های خوشتیپ را میکردیم و قاه قاه به خودمان میخندیدیم و وای که چقدر سوتی میدادیم و لو میرفتیم ...یادشان بخیر . هنوز هم آن عکس که با زری جان زبان هایمان را در اورده ایم و چشم هایمان را قلمه کردیم و رو به اینه ی دستشویی دانشگاه چیلیک چیلیک عکس گرفتیم را دارم.یا ان فیلم که من بی ادبی میکنم و به پیکان توی شب بارانی فحش میدهم و شماها قاه قاه به من میخندید ،دور دور زدن های سه نفری و چهار نفری با مشتبی و گله ای کافه رفتن. شیطنت کردن توی کافه ی مسعود و شنیدن واژه ی شکمو..قربان صدقه های مهسا و عکس های ضایع گرفتنمان . تولد های خرکی و شلوغ پلوغ با ادمهایی که رفتند و ماندند. چایی های عذرا جانم و دورهمی های حیاط خوابگاه،شب بود و ما بودیم و دوستیهایمان، ویک شهر پر ستاره که سقفمان بود.

اه از دوری و دلتنگی که امانم را بریده، خودم را از خودم دور کرده...

هیچ شهر سرسبزی به سرسبزی و زندگی آن شهر کویری نبود...


پ.ن:نمیدانم چرا هی یاد شب سکوت کویر می افتم

پ.ن2: موندن اونقدرها هم بد نیست فقط باعث ایجاد یه دلتنگیه شدید میشه!


پ.ن3: عکس زیر هم یکی از شهر های اطراف ان کویر مورد نظر است به دستان توانمند بنده گرفته شده:دی