از همین اول بگم که ، فردا تولدمه ، هیچ احساس خیلی خاصی هم ندارم ،ینی یک کوچولو ناراحتم که دارم پیرتر میشم ولی خب نه اونقدا که!!!

دوران نقاهت دوری از پدر رو هم گذروندم ، یک جورهایی باهاش کنار اومدم.

الان عکسشو قاب کردم گذاشتم بالای آینه و هر روز بهش لبخند میزنم براش حرف میزنم  میرقصم یا میخندم ، خیلی دلم براش تنگ میشه طبیعیه ،

برای دستاش برای بغل کردنش حرف زدنش همه چیش.. ولی خب دیگه واقعا هیچ کاری از دستم بر نمیاد. 

همه این اتفاقا این چند ماهه.. ینی رفتن بابا و برگشتن یکی دیگه:| اصلن جایگزینی خوبی نبود خدا جان:| خلاصه ک من راضی نبودم.:|

آها داشتم میگفتم همه اینا باعث شد من به مرور سعی کنم دوباره برگردم و آدم بشم دوباره شروع کنم به درس خوندن . دوباره باشگاه برم . دوباره با بهروز حرف بزنم . مرحل ترمیم بافت گیاهی رو دیدین؟

دارم دوباره پوست میندازم.

بعضی وقتا هم فک میکنم به همین سادگی؟ حتی اروم تر از قبل؟ زمان هم درد شده هم درمون .

به یگک جمله ای هم شدیدا ایمان آوردم" فقط یه راند دیگه.."  جمله ایه که هر دفه دارم تو مشکل خفه میشم به خودم میگم. یه عالمه راند دیگه هممون داریم گمونم..راند های تموم نشدنی .


دارم میرم ک به راند بعدی برسم:)


فعلن برا فردا برنامه چیدم اول باشگاه بعد یه استخر خودمو مهمون کنم بعد هم خونه یه دوست تلپ شم :))

به مقدار کافیی گذر زمان احتیاج هست و مقدار بیشتری بیخیالی باید بهتر تر بشم هنوز ..


پ.ن= میدونم اینهمه نبودم حالام اومدم یه عالمه حرف بیربط میزنم با ابهام:))

نمیدونم اصن کسی هنوز هست چرتو پرتای منو بخونه یا نه؟:))