قرار بود دوست های مامان بیایند خانه ما، تو حیاط نشسته بودم کالباس های توی دستم را با چاقو ریز ریز میکردم و جلوی گربه ی طلایی که تازه حامله شده بود میگرفتم و باهاش حرف میزدم، صدای سلام که از پشت سرم آمد رو برگرداندم و خاله را با آن عصای قدیمی و لبخند همیشگی اش دیدم، گفتم "ببخشید خاله دستم کثیفه" دوباره لبخند زد و گفت عیبی نداره ،صدای میو میو توی گوشم آمدو چشمهام چرخید بعد احساس کردم دستی روی موهام کشیده میشه، با تعجب برگشتم، فقط با خودم فکر میکردم،چند سال ،چند سال پیش بود اخرین باری که این حس راداشتم؟....