پدر را نصفه نیمه داری
مادرت از همه چیز خسته شده
از خانه ماندن از مسولیت داشتن
و اقتصاد هم مثل همیشه قصد بهتر نشدن ندارد!
از همه اینها بدتر یهو میفهمی بهترین دوستت سرطان خون دارد
و باور نمیکنی
باور نمیکنی
باور نمیکنی
حتی نمیدنم چطور درد را معننی کنم
و دلتنگی
و بدتر از همه اینها
عذاب وجدان!
من احمق مجبورش کردم برود و آزمایش بدهد
داشت زندگی اش را میکرد...