صدای مکرر بوق هایی که میگفت" بیا بالا" " عشقی خانوم"  " جووون عزیزم اینجا تنا چیکااار میکنی"  وصدای بوق هایی که حاوی همین کلمات اما بصورت بوووق بودند! تمام چیز هاییست ک میتوانی در یک خیابان نه چندان شلوغ بشنوی, نه کسی به تو لبخند میزند , نه کسی عصر بخیر خانوم میگوید، اینجا اروپا نیست و تو نمیتوانی با تنها قدم زدن حالت را خوب کنی, البته شاید بتوانی بدترش کنی:/ 

سرم توی گوشی است , قصدم شهر کتاب , هی به گوشی لبخند میزنم 

انقدر لبخندم کش دارد که شهر کتاب را رد میکنم و بعد به خودم میخندم! بلاخره تنها خندیدن وسط خیابان شلوغ هم یک دیوانگیست! سوار تاکسی میشوم و میگویم: عاقا بیزحمت شهر کتاب مرا پیاده کنید ! شاید خودمم نفهمم باز رد بشوم!  

میگوید: نگو شهر کتاب بگو شیرنی فروشی گلها اینجا کسی شهر کتاب نمیشناسد!

میگویم: چشم ایشالا دفه بعد 

بهرحال من الان مثلا دختر خوبی هستم باید چشمم را بگویم وباید حرفم را بخورم و نگویم که عاقا اگر مردم این شهر کتاب فروشیشان را بیشتر از شیرینی فروشیشان میشناختند ,آنوقت شاید مجبور نبودم بجای اینکه لبخند بزنم اخم کنم و مجبور نبودم همه چیز را هی توضیح بدهم , شاید مجبور نبودم نگرانه سرهایی ک توی زندگیم سرک میکشند باشم ,چرا ک سرشان توی کتاب خودشان است!

اما هر چقدر هم غر بزنم و بگویم فلان و بهمان مجبورم دیگر, مجبورم .

بهرهال همیشه سطر های اول بیشتر از سطرهای اخر جذابند.




پ.ن:یهو نقاشی نوشت:| روی وایت برد 5000تومنی.