بایگانی آذر ۱۳۹۸ :: وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

همه اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان میریزد.....

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

این ماهی کوچک بدجوری میترسد

این ماهی سیاه کوچک بدجوری از تنهایی میترسد، این روزها مدام بغض میکند

و هی قلبش مچاله میشود ... مچاله میشود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
ماهی سیاه
دلتنگی

دلتنگی

میرفتم سمت خانه پالتوی طوسی را پوشیده بودم با آن بافت قرمز چهار خانه

،آن جوراب هایی که فقط یک بارآرزویشان کردم و خریدیم، 

ماشینت دم در بود سر خم کردم و آن گلیم کوچک آویزان به آینه را نگاه کردم، قلبم میتبید 

،مطمعن شدم خانه ای، قلبم بیشتر تپید. 

کلید کهنه را از جیب های سردم در آوردم و داخل قفل انداختم در را باز کردم وکفشهایت را دیدم، 

فکر کردم: «نیاز به تعمیر داره» از پله های کوتاه جایی که قرار بود خانه مان باشد بالا آمدم و 

باخودم فک کردم 

اگر لج باز نبودی امشب اولین شب یلدایمان را جشن میگرفتیم 

بغلت میکردم و در گرمای مطبوعت ذوب میشدم..

.بغض کردم این روزها مال من نبود.

 در را باز کردم دراز کشیده بودی سلام کردم در چشمهایت دنبال دلتنگی گشتم،نبود.

حرف زدم حرف زدی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است . ازت پرسیدم سیگار داری وبا من به حیاط آمدی 

اماسردت بود رفتی تو 

و من سیگار دوم را روشن کردم و بغض کردم 

،سیگار سوم را روشن کردم و بغض کردم...

 برگشتم زیپ کاپشنم را بالا کشیدم 

نگاهت کردم و دست بردم توی موهایت میخواستم ببوسمت نتوانستم،

بغض کردم نگاهم کردی! 

در چشمهایم چه دیدی؟

 دست کشیدم و گفتم : خداحافظ.

پشت دری که بستم بغض کردم و...

موافقین ۰ مخالفین ۰
ماهی سیاه