عاقا کسی نمیدونه من پینترست و چجوری دوباره راه بندازم؟ :|
کشت انقد به من ارور داد:|
احساس میکنم از همه ی لذت های دنیا عقب افتادم:|
عاقا کسی نمیدونه من پینترست و چجوری دوباره راه بندازم؟ :|
کشت انقد به من ارور داد:|
احساس میکنم از همه ی لذت های دنیا عقب افتادم:|
اول یه سکته باعث میشه پدرت ترکت کنه نصفه نیمه, ولی هست خب! همین اتاق بغلی
بعد مردی که عاشقشی ترکت میکنه ,نیست و هست, همینجاست , خونه بغلی, لعنتی اومده همسایتون شده خب؟!
بعد بهترین دوستت ترکت میکنه , یا بهتر بگم مجبورت میکنه ترکش کنی , چون خیلی دوستت داره , در حالی ک خیلی بهت احتیاج داره,ولی اون دیگ نزدیکت نیست , قراره بره, نمیدونی قراره کجا بره نمیدونی قراره کی بره, فقط میدونی حتمن میره...
این حجم از ترک شدن مثل یه قلوه سنگ وسط راه گلوم گیر کرده, مرد زیاده ها! ولی اینا دیگه تکرار میشن؟ نمیشن! من از این تنها تر نمیشم , یبارم قبلن اینقدر تنها شده بودم , فقط یبار قبل این گریه هامو برده بودم تو حموم ک خفه شه...
شاید روزا یادم بره
بگم
بخندم
اما هر شب
مطمعنم هر شب
چشامو سرخ میکنی
+ نمیدونم گمونم عنصر من دافعست.
شمردم؟ این سومی بود؟ دعا کنین اخری باشه
چون اصلا بلد نیستم میزان درد و رنجمو انتقال بدم
ناتوان شدم , ناتوان توی نوشتن , توی حرف زدن , توی خندیدن.
+ قولت یادت نره خب؟
دنبال کسی میگشت , که شبیه او باشد , و هر چه بیشتر میگشت کمتر میافت... پرسیدند: که چه! بلاخره که باید با یکی همراه شوی , نمیشود ک همیشه اینقدر امتحان و سوال و ازمایش...بیاید و شبیه تو نباشد که چه؟
گفت: بیاید و شبیه من نباشد , بیایم و با کسی باشم که بلد نیست مثل من بخندد , راه برود, سکوت کند, و انوقت معنی هیچکدام از کارهای هم رانفهمیم , گیج شویم , اشفته , انوقت که چه؟ کجای این اشفتگی را بگذارم زندگی؟ میفهمی؟ که بعد دوباره تنها بمانم و... بیا , بگذار ب عقب برگردیم, من همینجا مینشینم بخار چایی ام را فوت میکنم...او هم هر کجا هست باشد, هر کس سر جای خودش.
پدر را نصفه نیمه داری
مادرت از همه چیز خسته شده
از خانه ماندن از مسولیت داشتن
و اقتصاد هم مثل همیشه قصد بهتر نشدن ندارد!
از همه اینها بدتر یهو میفهمی بهترین دوستت سرطان خون دارد
و باور نمیکنی
باور نمیکنی
باور نمیکنی
حتی نمیدنم چطور درد را معننی کنم
و دلتنگی
و بدتر از همه اینها
عذاب وجدان!
من احمق مجبورش کردم برود و آزمایش بدهد
داشت زندگی اش را میکرد...
"آدم هر جای دنیام که باشه! وقتی تو بغل مامانشه, انگار تو خونست! :) "
ادامه نوشت:
دیروز رفتیم و مغازه ی بابا رو جمع کردیم و بار زدیم,یه تعمیرگاه رادیو تلوزیون کوچیک بود,25 سال بود اونجا خونه ی دوم بابام بود , همسن من, هر دونه پیچگوشتی, لامپ کوچولو, پیچ مهره ها, خازن ها, لحیم ها , سیم رنگی ها رو ک جا ب جا میکردم , یدور بغضم پر و خالی میشد, شده بودم سینما خاطره,تموم این سالهایی ک با عشق میرفتم و تو مغازه پهلوش میشستم, فارغ از اینکه چند تا مرد میتونه تو مغازه باشه و همیشه حمایتشو داشتم , تمام ایده پردازیامون , تمام مدار هایی ک بستیم , همه ی لامپای ریز و سیمای رنگی ک برام جمع میکرد, دونه دونه جلو چشام رژه میرفت... جالب ترین قسمت دوران کودکیم بود وقتی ی دختر کوچولوی 9 ساله رو میگرفت و با خودش میشوند بغل میز کار... هنوزم وقتی ی وسیله برقی کوچولو رو درس میکنم و بهم میگن دختر باباشه..کلی ذوق میکنم...
باشه ک همه ی بابا ها بتونن حرف بزنن راه برن:)
بعدا تر نوشت: بماند ک کشف کردم" آدم لاشخور " ینی چی:/
اگ محض خاطره هایی ک با اون وسایل داشتم نبود , همشو یکجا میکردم تو حلق لاشخورای آشغالی ک ب یه مغازه ی فکستنی و مردی ک نمیتونه حرف بزنه هم رحم نمیکنن-_-