می ایند و میروند
بعضیادو روز میمونن
بعضیا دو دیقه
ولی هیچکدومشون با هم فرقی ندارن
همممشوون یه جور رفتار میکنن
جوری که انگار تقصیر توئه
تقصیر توئه که بابات سکته کرده
تقصیرتوئه ک گاهی درد داره
تقصیر توئه که خوب نمیشه
همشون فرار کردن
و فراموش کردن این منم که هر روز میبینمش
هرروز باهاش حرف میزنم میخندم غذا میخورم
و همیشه همشون برات بیستتا توصیه درمانی محبتی برات دارن که فلان کاروکنی ماهی جان.
کوفت و بهش بدی ماهی جان.
پیشش بشینی ماهی جان
و هیچکدومشون درک نمیکنن تو این وسط دقیقن چیییییی میکشی!
اینکه با هر کلمه مغزتو میپاشی رو دیوار و بعد جمعش میکنی..
رنج رنج رنج دوباره و دوباره و دوباره..
دوما، من یه مدت ( حدود 1 سال) به خاطر اینکه پدربزرگم سکته کرده بود و مادربزرگم نمیتونست تنهایی ازشون مراقبت کنه، رفتم با اونا زندگی کردم. تو اون مدت، دایی هام و خاله هام که میومدن مهمونی و 2،3 ساعت میموندن اونجا، هی از این توصیه های عجیب غریب میکردن و برای خودشون حرف میزدن. ولی موقع عمل که می شد همه تو خونه هاشون خواب بودن. شب بیدار موندنا و سختی کشیدنا برای من بود، نصیحت کردنا و ایده درمانی دادن برای اونا. البته من به خاطر دوست داشتن پدر بزرگم رفته بودم و هیچکدوم اون حرفا برام مهم نبود ولی همیشه دوست داشتم بهشون بگم " اگه کاری نمیکنید، حداقل خفه شید" :|