همچنان خوابم نمیبره و هجوم افکار و احساسات هم تموم نمیشه.
همه ی روز خوبه همه چی عالیه و من ناراحت نیستم. همه چی خوبه تا وقتی که شب میشه سرتو میزاری روی بالشت بعد به خودت میگی : خب وقتشه دیگه بخوابم. اینجا اونجایه که تمام تلاشات برای سرپا موندن فرو میریزه و متلاشی میشی ، با خودت گرمای تنش و اصور میکنی، لبخندهاشو، به این مثفک نیکنی که الان میتونستیم با هم بخندیم و خوشحال باشیم، اینا رو که یادت میاد همه چی شروع میکنه به ترک خوردن و قلبت برای هزارمین بار صدای شکستنشو ظبط میکنه! اما الان وقتشه، این اونجاییه که نمیتونی کم بیاری، هر چقدم دلت تنگ باشه و هر چقذم رویاهات قوی باشه.
قبلا هم تجربش کردم ولی مث اینکه هر دفه تجربش میکنی عین دفه اول دردناکه
«ترک شدن» چیزیه که جایی در موردش حرف نمیزنن ، جزو شکستگی ها محسوب نمیشه شاید
من زنی ام که مردی و دوست داره که ترکش میکنه.این یه واقعیته و با اینکه میدونم اینو هنوز نمیتونم ازش دست بکشم.
توی داستان ها غرق میشم، اما به محض اینکه سرمو میارم بالا واقعیت مثل یه طوفان هوای سرد میخوره تو صورتم.
و هیچ جایی قرار ندارم، همه جا تنهام، هیج جا خونه ی من نیست و آرامش مدام ازم فرار میکنه.
کاش قدرت اینو داشتم قلبمو بکنم بندازم دور ، بعضی وقتا با خودم فک میکنم اگه اینا رو به کسی نشون بدم چی در من میبینی؟
اینجا یه زن احساساتیه شکسته، بیرون یه آدم منطقی شاد! چه تضادی!
لعنت به همه ی این درد ها و زجر و اتفاق ها، چرا هنوزم امیدوارم؟ چرا رهام نمیکنه؟
چرا هنوز هم یه روزن نور میاد تو، چرا همع چی سیاه نمیشه! چرا امیدم قطع نمیشه؟
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو»
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم.
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس...