در پذیرایی خونه مامانبزرگ و باز کردم و اولین چیزی که شنیدم صدای گرم و رسای دوبلوری بود که مستند "راز" رو جلا داده بود،مغز کوچیکه ده دوازده ساله ی من مجذوبش شد همون لحظه ،راس راس تو چشای تلوزیون نگاه کرد و همهی حرفاشو با جون و دل خرید و "باور کرد!" فک میکرد حالا دیگه میتونه همه ی رویاهاشو واقعی کنه(حتی اونی که باهاش میتونست جادو کنه!) یه عالمه سال گذشتن این آدم یه عالمه شکست خورد و موفق شد. و هنوز کلی رویا هست که جای خودشون و تو دنیاش پیدا نکردن، تو دنیای واقعی، پس باورهاشو از دست داد ، اعتماد به نفسشو از دست داد و فک کرد دیگه خودشو گم کرده، حالا دیگه نمیتونه باور کنه و اعتماد کنه! به همه ی این چیزایی که دلشو یروزی گرم کرده بودن...البته همه اینا به این معنی نیست که دست کشیده:)

اولش مدام میرفتم و دوباره و دوباره اون مستند و نگاه میکردم فک میکردم اگه تکرارش کنم اگه هی ببینمش اگه هی به خودم یاد آوری کنم شاید اون باور برگرده شاید اون ماهی سابق دوباره پیدا بشه ،دنبال  تیکه های از دست رفته جایی که پیدا نمیشد میگشتم،حالا آروم آروم دارم فک میکنم باید چیزی که رفته رو بزارم بره... بعد بشینم فک کنم با این جدیده چیکار کنم؟!