بایگانی خرداد ۱۳۹۵ :: وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...

همه اش که نباید ترسید، راه که بیفتیم، ترسمان میریزد.....

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

بابا لنگ درازه پیر دریایی!

1.یک جورهایی اروم و قرار ندارم ، همش یک چیزی ته وجودم وول میخوره میگه هنوز نباید بخوابی هنوز یه کاری برا انجام دادن هست. ولی هر چی کتاب میخونم یا فیلم میبینم یا به کارهام میرسم انگار قرار نیست این چیزه که تو وجودم که همش باهام حرف میزنه، خفه شه:/ 

2.از یه طرف هم مجبور شدم تخت دو نفره ی  بزرگه مناسب قلت خورنمو با خواهرزادم سهیم بشم:/چیز وحشتناکیه :| 

3.تاحال واقعا به معنی اینکه عشق با دوست داشتن چه تفاوتی داره فکر کردین؟ ینی منظورم اینه ما هممون کلی رویا برا خودمون بافتیم کلی در مورد عشق و دوست داشتن چیز خوندیم و کلی از آدمای بزرگ حرف در موردش بلدیم ، ولی گمونم خیلی باید بگزره که آدم واقعا یاد بگیره این تفاوت بین دو حس رو . خودمم مطمعن نیستم ولی یه جورایی گمونم درکش کردم. تجربش کردم.عشق واقعا نابه ولی دوست داشتن یه جورای خاصی شریفه:) و مث یه آدم سر بزیر و مودب همیشه منتظر بوده تا نوبتش بشه. 

4.خب مطمعنم خیلیا پیرمرد و دریا رو خوندن . باید اعتراف کنم بنده تا همین امشب چشمام راضی نمیشد بخونتش:دی 

نه اینکه بدم بیادا فقط همیشه نسبت به کتابایی که مطمعنم خیلی خوبن تنبلی دارم هی برا خوندنشون زمان و به تعویق میندازم ، خلاصه که پیرمرد و دریا از لیست تنبلی ها خط خورد.خیلی عمیق تنها بود ....

5.ساعت شیش صبح کی پامیشه برنج بخوره؟ معلومه منه کله گنده:))

6.علاوه بر خوندن پیرمرد و دریا امشب بابا لنگ دراز هم مجدد خوندم:)) میدونم که سنخیتی با هم ندارن ولی به علت همون قضیه شماره1 سعی میکنم قسمت عظیم قضیه رو با خوندن حل کنم.

7. همین دیگه :/ روز و شبتون مستدام:دی


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ماهی سیاه

خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت:))

خانم جریمی گفت: به چی داری میخندی؟ 

گفتم: قبلنا فکر میکردم دنیا از رو قبیله ها تقسیم میشه. قبیلهی سیاها و قبیله ی سفیدا. قبیله ی سرخ پوستا و قبیله ی سفید پوستا. ولی حالا میفهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم میشه: قبیله ی آدمایی که بیشعورن  و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن.


از کلاس رفتم بیرون.توی دلم دوست داشتم بزنم زیر آواز و بزن و بکوب کنم...



+اسم کتاب همون عنوانه پستمه

نوشته ی شرمن الکسی و با ترجمه ی رضی هیرمندی

از نظر من عالی بود:/ واقعا عالی بود هیچی نمیگم فقط بخونینش


۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ماهی سیاه

آیم بک

من از همین تریبون اعلام میکنم موندن خیلی هم خوبه!!

این تصمیم فصیحانه ی موندن و فرار نکردن موجب شد تا همه چی دست ب دست هم بده منو رسما شوت کنن همونجایی که دوس داشتم برم از دستشون فرار کنم:)) 

 اللن دیگه دلم نمیخواد جایی برم:)) واقعا دلم نمیخواد!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ماهی سیاه
شهر من

شهر من

یک روزهایی اصلن فکرش را هم نمیکنی، بیایی و دلتنگ شوی! آن هم دلتنگ شهری که سر دور بودنش گرمایش فلان بودنش... مدام سر این و ان غر زده بودی . شهری که حالا شهر من است و خروار خروار خاطره را بلعیده و مدام قلب مرا فشار میدهد..

یاد جیغ های توی خیابانمان، یاد نون خریدن های سر میدان توحید و تا دم در خوابگاه مثل قحطی زده ها لقمه لقمه اش کردن بدون خجالت،اینکه مدام چشم چرانی پسر های خوشتیپ را میکردیم و قاه قاه به خودمان میخندیدیم و وای که چقدر سوتی میدادیم و لو میرفتیم ...یادشان بخیر . هنوز هم آن عکس که با زری جان زبان هایمان را در اورده ایم و چشم هایمان را قلمه کردیم و رو به اینه ی دستشویی دانشگاه چیلیک چیلیک عکس گرفتیم را دارم.یا ان فیلم که من بی ادبی میکنم و به پیکان توی شب بارانی فحش میدهم و شماها قاه قاه به من میخندید ،دور دور زدن های سه نفری و چهار نفری با مشتبی و گله ای کافه رفتن. شیطنت کردن توی کافه ی مسعود و شنیدن واژه ی شکمو..قربان صدقه های مهسا و عکس های ضایع گرفتنمان . تولد های خرکی و شلوغ پلوغ با ادمهایی که رفتند و ماندند. چایی های عذرا جانم و دورهمی های حیاط خوابگاه،شب بود و ما بودیم و دوستیهایمان، ویک شهر پر ستاره که سقفمان بود.

اه از دوری و دلتنگی که امانم را بریده، خودم را از خودم دور کرده...

هیچ شهر سرسبزی به سرسبزی و زندگی آن شهر کویری نبود...


پ.ن:نمیدانم چرا هی یاد شب سکوت کویر می افتم

پ.ن2: موندن اونقدرها هم بد نیست فقط باعث ایجاد یه دلتنگیه شدید میشه!


پ.ن3: عکس زیر هم یکی از شهر های اطراف ان کویر مورد نظر است به دستان توانمند بنده گرفته شده:دی


۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ماهی سیاه