از ان شبها بود ، از انها که دوس داری همان لحضه تمام دارو ندارت را بریزی توی یک چمدان سبز و بروی گم و گور شوی.
حقیقتش هم همین بود. میخواستم بروم ،با خودم گفتم صبح الطلوع جل و پلاسم را میتپانم و سخنرانی هایم را مینویسمو و میگویم و میروم ، مثل همیشه که میرفتم و مسافر هیفده ساعته ی این کویر میشدم .
میرفتم که بزنم به در بی خیالی و کافه گردی و قدم زدن ها و سیگار کشیدن های شبانه...
بهانه ام هم که جور بود ، همین چند روز پیش بود که زنگ زدند و گفنتند بیا، ما هستیم ، دوباره جمع شدیم که غصه دار نباشیم.
اما نرفتم ، نمیروم، برعکس همیشه این فرار شیرین را در نطفه خفه کردم ، میخواهم یک بار بمانم ببینم چه میشود!
میخواهم بمانم ببینم اگر اجازه بدهی درد و رنج به تو نفوذ کند چه میشود؟عوض میشود؟ مرد میشوم؟ قوی میشوم؟تعغیر میکنم؟
میشوم شبیه همان دختر های عاقل قصه ها و رمان ها؟...
پ.ن: اصن قسمته من هر دفه دلم پر باشه بیام اینجا زر بزنم:/