همین الان ، همین الانه الان یچیزی کشف کردم!  کشف کردم " من از مذهب میترسم"  ینی کاملا جدی ازش میترسم!!

وای خدایا خودمم باورم نمیشه! انگار نشستم وسط یه دادگاه و دارم برای قاضی به گناهم اعتراف میکنم!! 

از کجا شروع شد؟ راستش اولش مث یه درد توی دلم بود که هی توی دلم و قلبم و ریه هام بالا پایین میشد، داشتم فک میکردم که از پیر شدن میترسم، از مرگ ، مرگ خودم ،مامانم ،اطرافیانم... اینکه قراره یه روزی مرگشونو ببینم، بعد با خودم فک کردم برای نترسیدن باید آزاد باشم باید کارایی کنم که حس کنم زنده ام، کارایی که بهم هدف بده! خدایا حتی تصمیم گرفتم بچه داشته باشم! :/ اما نه بی انصافیه که برای اینکه حس زنده بودن کنی چیزیو بوجود بیاری خودخواهیه، دلیلهای بهتری لازم داره، بعد فک کردم ، اوه مای گاد! مذهب دست و پامو خواهد بست! بعد دییینگ!! یه نور افکن بالای سرم روشن شد!! 

عین یه چراغ بزرگ بالای سرم جولون میداد و نورشو ب رخم میکشید ، با خودم گفتم :چجوری تا الان کشفش نکرده بودم، چجوری ...

حالم خوب نیست ، اما اجازه نمیدم اینطوری بمونم، به هیچ عنوان این یک بار حق زندگیمو با حال خرابه مداومم خراب نمیکنم. خدایا دارم سعی میکنم قوی باشم نترسونم .



+ احساس میکنم بی عرضه ام و هر کاری که بهش دست میزنم نا کامل و بی نتیجه میونه،زندگیم شده یه مجموعه از کارای بی نتیجه  که وادارم میکنم دیگه هیچ تصمیمی نگیرم هیچ کاری نکنم، اصن هدفم چی بود ها؟ اصن حالا دیگه هدف دارم؟ مرتب دارم از خودم از شهرم از خونم از رابطه هام  از دوستام  فرار میکنم! هی یه جای نو ، تازه، که چی؟

قبلنا اینجوری نبودی ماهی بودی؟ قوی بودی شکست برات معنی شکست نمیداد یادمه برات تجربه بود، از کی با خودم اینقد غریبه شدم؟ چند وقته با خودت حرف نزدی؟ها؟

کاملا شبیه ی فروپاشی روانیه :/ چه کیوت واقعا:/