آدمهایی مثل ما بلد نیستند خوب حرف بزنند، میدانی ماهی جان، حرفها بالا میآیند بالا می آیند میجوشند مثل یک چشمه ی اتشفشانی که صخره ها رویش را گرفته اند، اما بیرون نمیریزند ، بلد نیستند چطور راه خودشان را پیدا کنند، 

تازه اگر هم پیدا کنند از کجا معلوم از راه درست امده باشند؟

ماهی جان ما که بلد نیستیم حرف بزنیم رنج میکشیم،آن را روی بوم با بوی رنگ روغن و روغن برزک قاطی میکنیم ، گاهی طعمش را سبز میکنیم گاهی سرخ ، زیاد فرقی نمیکند ، رنگها خودشان آدمی هستند برای خودشان، انقدر ماهر و خوب که فرقی ندارد تو چکار میکنی، دستت را میگیرند و تو محو میشوی....

اما آن هم چیزی را حل نمیکند ماهی جان،فقط دور میشوی خیلی دور صداها قطع میشود و حرفها برایت بوی کهنگی میدند دستمال هزار رنگت را برمیداری و میگویی:اینها چه میگویند؟ ...بعد قلمو را آرام آرام پاک میکنی، و پوچ میشوی

مثل حباب خالی زیر دیوار گچی، همانهایی که بچه بودیم با پشت بند انگشتهایمان تق تق رویش میزدیم تا کیف کنیم ازصدایش و بعد تق... میشکست و میریخت و قیافه ی دیوار راخراب میکرد...

ماهی جان گاهی فکر میکنیم دنیا همینطور که ما الان هستیم میماند، اما دنیا معشوقه ی خلاقی بوده که ما نمیدانستیم، انچنان سورپرایزت میکند که شاید سالها توی شوک بمانی، سالها برای دنیا که چیزی نیست دنیا عمرش طولانیست و هزاران عاشق دلباخته...

با اینحال ماهی جان کاش میشد این نامه را انچنان برایت بنویسم که تا عمق هزاران سال توی عمیق ترین و سیاه ترین آب ها برایت بماند، نمیدانم چرا ولی دوست داشتم عمر نامه ام طولانی شود..انچنان که حافظه ات هر چقدر هم کوتاه اما چشمانت ان را بخاطر بیاورد...

اما بقول جمله ی معروف زندگی ام، این هم یک راند دیگریست، مگر نه؟ باید بگذارم برود و حل بشودو جوهرش را آب ببلعد .