دیروز اینجا یک بعدنا تر نوشت نوشتم و کلی از خدا گله کردم 

بعدش مربی باشگاهم زنگ زد گفت صب اینجا باش قراره بریم کوه

صب که کفشامو پا کردم کولم و برداشتم و هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم نمیدونستم الان میام و میگم "امروز عالی بود! امروز خیلی خوش گذشت! انقدی که امروز خندیدم هیچوقت نخندیده بودم! با غریبه ترین ادمها هم میشه بی نهایت خوش بگذره! طبیعت حال آدمو جا میاره! یا البته شغال میبینی و گراز پشت سرت ظاهر میشه و برات خرناسم میکشه!!!:)))" 

خدایا گرچه چیزی حل نشده! ولی مرسی که حالم بهتره مرسی که برای چند ساعت شاد بودم:)

ولی خودمونیم کلی هم استرس بهم وارد شد مدام اینور اونور مو میپاییدم باز یه موجود دیگه از گوشه کنارا در نیاد! برگشتنی هم گله گله گاو عینه این ایستگاه های ایست بازرسی واستاده بودن یجوری ادمو نگا میکردن انگار طلب هفت جدشونو دارن!:)))

برین کوه! کوه خوبه! شغال داره! گراز داره! گاو داره!:)) اما املت آتیشی و نون و پنیر سبزی و چای آتیشی و خنده های از ته دلم داره!

پ.ن: خورشید خانوم داره یه کار قشنگ میکنه،برین ببینین چه خبره:)