انقدر 

مبهوت زندگی بودیم

که نفهمیدیم عشق

 دنیایمان را طلب میکند

نفسهایی که میکشیم

همچون جام زهری

جرعه جرعه

هوایمان را میبلعد

دستها ،چشمها، صداها

وسکوت میکنیم 

تا ابد 




پ،ن: مدتها بود شعر نگفته بودم

شاعر هم نیستم

گاهی چند تا کلمه ای میاد و میره:)



بعدنا تر نوشت: نه خدایا ، خودمونیم ، خدایی نمیخوای یکم به من استراحت بدی؟ ها ؟ یکم شاد باشم؟ یکم دلم خوش باشه؟ خدایا اخه پشت سرررر هم؟ رحم کن:/ ادمم باور کن سنگ نیستم ، یه جایی میترکم ، یه جایی میپوکم. جان من اگه با من مشکل داری بیا با هم حرف بزنیم حلش کنیم:/نه اینجوری اخه ، من چار روز دیگه نابود میشما! نگی نگفتم!!!  :|