1.یک جورهایی اروم و قرار ندارم ، همش یک چیزی ته وجودم وول میخوره میگه هنوز نباید بخوابی هنوز یه کاری برا انجام دادن هست. ولی هر چی کتاب میخونم یا فیلم میبینم یا به کارهام میرسم انگار قرار نیست این چیزه که تو وجودم که همش باهام حرف میزنه، خفه شه:/ 

2.از یه طرف هم مجبور شدم تخت دو نفره ی  بزرگه مناسب قلت خورنمو با خواهرزادم سهیم بشم:/چیز وحشتناکیه :| 

3.تاحال واقعا به معنی اینکه عشق با دوست داشتن چه تفاوتی داره فکر کردین؟ ینی منظورم اینه ما هممون کلی رویا برا خودمون بافتیم کلی در مورد عشق و دوست داشتن چیز خوندیم و کلی از آدمای بزرگ حرف در موردش بلدیم ، ولی گمونم خیلی باید بگزره که آدم واقعا یاد بگیره این تفاوت بین دو حس رو . خودمم مطمعن نیستم ولی یه جورایی گمونم درکش کردم. تجربش کردم.عشق واقعا نابه ولی دوست داشتن یه جورای خاصی شریفه:) و مث یه آدم سر بزیر و مودب همیشه منتظر بوده تا نوبتش بشه. 

4.خب مطمعنم خیلیا پیرمرد و دریا رو خوندن . باید اعتراف کنم بنده تا همین امشب چشمام راضی نمیشد بخونتش:دی 

نه اینکه بدم بیادا فقط همیشه نسبت به کتابایی که مطمعنم خیلی خوبن تنبلی دارم هی برا خوندنشون زمان و به تعویق میندازم ، خلاصه که پیرمرد و دریا از لیست تنبلی ها خط خورد.خیلی عمیق تنها بود ....

5.ساعت شیش صبح کی پامیشه برنج بخوره؟ معلومه منه کله گنده:))

6.علاوه بر خوندن پیرمرد و دریا امشب بابا لنگ دراز هم مجدد خوندم:)) میدونم که سنخیتی با هم ندارن ولی به علت همون قضیه شماره1 سعی میکنم قسمت عظیم قضیه رو با خوندن حل کنم.

7. همین دیگه :/ روز و شبتون مستدام:دی