دنبال کسی میگشت , که شبیه او باشد , و هر چه بیشتر میگشت کمتر میافت... پرسیدند: که چه! بلاخره که باید با یکی همراه شوی , نمیشود ک همیشه اینقدر امتحان و سوال و ازمایش...بیاید و شبیه تو نباشد که چه؟

گفت: بیاید و شبیه من نباشد , بیایم و با کسی باشم که بلد نیست مثل من بخندد , راه برود, سکوت کند, و انوقت معنی هیچکدام از کارهای هم رانفهمیم , گیج شویم , اشفته , انوقت که چه؟ کجای این اشفتگی را بگذارم زندگی؟ میفهمی؟ که بعد دوباره تنها بمانم و... بیا , بگذار ب عقب برگردیم, من همینجا مینشینم بخار چایی ام را فوت میکنم...او هم هر کجا هست باشد, هر کس سر جای خودش.