"آدم هر جای دنیام که باشه! وقتی تو بغل مامانشه, انگار تو خونست!  :) "


ادامه نوشت:

دیروز رفتیم و مغازه ی بابا رو جمع کردیم و بار زدیم,یه تعمیرگاه رادیو تلوزیون کوچیک بود,25 سال بود اونجا خونه ی دوم بابام بود , همسن من, هر دونه پیچگوشتی, لامپ کوچولو, پیچ مهره ها, خازن ها, لحیم ها , سیم رنگی ها رو ک جا ب جا میکردم , یدور بغضم پر و خالی میشد, شده بودم سینما خاطره,تموم این سالهایی ک با عشق میرفتم و تو مغازه پهلوش میشستم, فارغ از اینکه چند تا مرد میتونه تو مغازه باشه و همیشه حمایتشو داشتم , تمام ایده پردازیامون , تمام مدار هایی ک بستیم , همه ی لامپای ریز و سیمای رنگی ک برام جمع میکرد, دونه دونه جلو چشام رژه میرفت... جالب ترین قسمت دوران کودکیم بود وقتی ی دختر کوچولوی 9 ساله رو میگرفت و با خودش میشوند بغل میز کار... هنوزم وقتی ی وسیله برقی کوچولو رو درس میکنم و بهم میگن دختر باباشه..کلی ذوق میکنم... 

باشه ک همه ی بابا ها بتونن حرف بزنن راه برن:) 



بعدا تر نوشت: بماند ک کشف کردم" آدم لاشخور " ینی چی:/

اگ محض خاطره هایی ک با اون وسایل داشتم نبود , همشو یکجا میکردم تو حلق لاشخورای آشغالی ک ب یه مغازه ی فکستنی و مردی ک نمیتونه حرف بزنه هم رحم نمیکنن-_-