از شیشه های  کثیف ساندویچی بیرون را نگاه میکردم

و با باز ترین میزان دهانی ک از خودم سراغ داشتم به ساندویچ مزبور حمله میبردم!

اینیکی از دختر فلانی و پدر بیساری و نامزد اونیکی میکفت، اونیکی هم متعاقبن تمام داستانهای شخصی انها را بازگو میکرد! و من با حماقت تمام فقط نگاه میکردم!

پیش میامد خیلی وقتها، از خودم میپرسیدم : پس چرا من هیچی از بقیه نمیدونم؟ حالا ک مینشینم و بیشتر فکر میکنم میبینم ، خب هیچوقت زندگی دیگران برایم انقدر ها جذاب نبوده! هیچوقت حوصله ی فضولی کردن و داستان شنیدن نداشتم ، اصلن شاید به همین خاطر هم هست ک میشنوم همه بهم میگویند ، چرا خودت را از ما جدا میکنی!

این ان قسمت از زندگی من بود ک  تنهایی برش غلبه میکرد ، وگرنه ک مگر نیست که همیشه شلوغ ترین دختر دانشکده بودم :/ حتی اگر الان اصلن به ذهنتان هم خطور نکند که واقعااا! شاید هم بکند، یا همیشه انقدر تایم پر داشتم که نگو...

بعضی وقتها خودم هم دلیل بعضی چیزها را پیدا نمیکنم... یا خیلی تو خودمم . یا خیلی تو خودم نیستم...



پ،ن: عکس پارک نزدیک خوابگاه که کلی خاطره از ما به یادگار داره